پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 21:44 :: نويسنده : sanaz
نخند به احساس کودکانه ی دلم که گاهی همین دل دلیل زندگی می شود . نخند اگر از تکرار آوای کلمه ای از تو آرام می شوم ... نخند به دل ساده ام که دستان لرزانش نه تاب نوشتن حقیقت را دارد و نه جرأت لرزاندن دلت را ... نخند به من ، نخند به رویای نیمه کاره ام ، که من رویایم را با قلم موی دلم رنگ می زنم حتی اگر نباشی ... نخند به سر خوشی ام حتی اگر بهانه ام برای شادمانی تنها جمله ای ، کلامی ، حرفی از تو باشد ... نخند اگر هنوز از رسیدنت به دلهره می افتم و از رفتنت دلتنگ می شوم ... نخند بر من و بر دل و بر نگاهم که به ندیدنت عادت کرده ام ...! ![]()
پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 21:35 :: نويسنده : sanaz
به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند ! به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری ، نخند ! به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند ! سردارد ، به راننده ی آژانسی که چرت می زند ، به پلیسی که سر چهار راه با کلاه صورتش را باد می زند ، به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند، به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد ، به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی، به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان، به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی، به هول شدن همکلاسی ات پای تخته، به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای را پر کنی، به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی و .............. نخند، نخند که دنیا ارزشش را ندارد ... همه کسند. و گرما را تحمل مي كنند، و گاهی خجالت هم می کشند ... خیلی ساده ... نخند دوست من ! هرگز به آدم ها نخند ... خدا به این جسارت تو نمی خندد؛ اخم می کند ... به پوزخند آدمی به آدمی دیگر..... ![]()
پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:18 :: نويسنده : sanaz
مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای
دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی
خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
(ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوندپیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟)
او پاسخ داد:(بله)
خدمتکار پرسید:....
(آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟) ارباب دوباره پاسخ داد:(بله) خدمتکار گفت: (پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟) به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود...
![]()
چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 15:58 :: نويسنده : sanaz
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت.
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! ![]()
سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:, :: 18:52 :: نويسنده : sanaz
3 ثانیه نگاه 3 دقیقه خنده 3 ساعت صفا 3 روز آشنایی 3 ماه بی قراری 3 سال انتظار و ....... 30 سال پشیمانی ![]()
پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, :: 15:43 :: نويسنده : sanaz
دیروز وقتی بخواهم از آینه بنویسم می نویسم: ” تو” وقتی قرار است از چشمه ونور بگویم می نویسم :”تو” اما وقتی حرف طراوت و ترانه باشد.مینویسم: ” من با تو یکی مال تو٬ یکی مال من . ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ امروز همه گیلاسها مال تو٬ هسته هایش را من می کارم که درختها پر گیلاس شوند و باز یکی مال تو- یکی مال من همه گیلاسها مال تو هسته هایش را …. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فردا نکند از این همه گیلاس سیر شدی؟ اگر نیایی ٬سهمت را به گنجشکان میدهم. اگر نیایی٬ گنجشکان از این همه گیلاس سیر میشوند و دیگر سراغ باغچه نمی آیند. تقصیر من بود که همه گیلاسهای دنیا رو برای تو میخواستم
![]()
جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 16:7 :: نويسنده : sanaz
![]()
جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 16:5 :: نويسنده : sanaz
![]() ![]() |